سفارش تبلیغ
صبا ویژن
آن که پیشاپیش رایها تاخت ، درست را از خطا باز شناخت . [نهج البلاغه]

آی مردم این چرت و پرتا چیه میخونین برین یه مطلب علمی بخونیینهیسسسس


کلمات کلیدی:

نوشته شده توسط عرشیا رحمتی 90/12/16:: 7:8 عصر     |     () نظر

سلام به همه دوستای خوب و محترم

 

امید وارم حال همگی خوب باشه

امروز شعر جدیدمو میذارم تو وب

امید وارم خوشتون بیاد منتظر انتقاد و پیشنهاتونم

اگر مشکلی تو شعرام هست بگید تا رفعش کنم





گله مندم امشب



حرفی در دل دارم 

نه نپرسید شما

گله از او دارم

پس نگوییید چرا

..........

بگذر از کوچه ی عشق

تا صبح با یارت

بنویس از دل او

نامه ای بر یادت

............

حرف هایی شیرین

قصه هایی از تو

خاطرات دیرین

عاشقی باز از نو

.............

یک سکوت مبهم

پر ز تنهایی ها

بی جوابی درهم

شعر ها آواز ها

...........

تا سحر بیداری

بی درنگ با یادش

از غمش بیماری

مانده ای در راهش

............

گله مندم امشب

من ز تنهایی خود

حرف هایی در تب

حرفی با دله خود

........


کلمات کلیدی:

نوشته شده توسط عرشیا رحمتی 90/12/16:: 7:4 عصر     |     () نظر

در جواب ِ دخترم که پرسید: چرا مرا به دنیا آوردی؟

زیرا سال‌های جنگ بود
و من نیازمند ِ عشق بودم
برای  چشیدن ِطعم  آرامش.

زیرا بالای سی سال داشتم
و می ترسیدم از پژمردن
پیش از شکفتن و غنچه دادن
.

زیرا طلاق واژه ای ست
تنها برای مرد و زن
نه برای مادر و فرزند.
زیرا تو هرگز نمی‌توانی بگویی:
مادر ِ سابق ِ من
حتی وقتی جنازه‌ام را تشییع می کنی.
و هیج چیز، هیچ چیز در این دنیا نمی تواند
میان ِ مادر و فرزند جدایی افکند
نفرت یا مرگ حتی.

و تو بیزاری از من
زیرا تو را به دنیا آورد ه ام
تنها به خاطر ِ ترسم از تنها ماندن
و هرگز مرا نخواهی بخشید
تا  زمانی که خود فرزندی به دنیا آوری
ناتوان از تاب آوردن ِ خاکستر ِ
سوزان ِ
رویاهاو آرزوهای دور و درازت


شاعر : فریده حسن زاده

----------------------------

........................................................

دوستای عزیز خوشحال میشم شعرای عاشقانه خودتونو برام بفرستین

تا به اسم خودتون تو وب درج کنم منتظر اشعار زیباتون هستم


کلمات کلیدی:

نوشته شده توسط عرشیا رحمتی 90/12/16:: 7:4 عصر     |     () نظر

بر لبانم غنچه لبخند پژمرده است
نغمه ام دلگیر و افسرده است
نه سرودی؛ نه سروری
نه هماوازی نه شوری
زندگی گویی ز دنیا رخت بر بسته است.
یا که خاک مرده روی شهر پاشیده است.
این چه آیینی؟ چه قانونی؟ چه تدبیری است؟
من از این آرامش سنگین و صامت عاصیم دیگر
من از این آهنگ یکسان و مکرر عاصیم دیگر
من سرودی تازه می خواهم
جنبشی؛ شوری؛ نشاطی، نغمه ای، فریادهایی تازه می جویم
من به هر آیین و مسلک کو، کسی را از تلاشش باز دارد یاغیم دیگر
من تو را در سینه امید دیرینسال خواهم کشت
من امید تازه می خواهم
افتخاری آسمان گیر و بلند آوازه می خواهم
کرم خاکی نیستم اینک تا بمانم در مخاک خویشتن خاموش!
نیستم شبکور که از خورشید روشنگر بدوزم چشم
آفتابم من که یکجا، یکزمان ساکت نمی مانم.
با پر زرین خورشید افق پیمای روح خویش
من تن بکر همه گلهای وحشی را نوازش می کنم هر روز
جویبارم من که تصویر هزاران پرده در پیشانیم پیداست
موج بی تابم که بر ساحل صدفهای پری می آورم همراه
کرم خاکی نیستم. من آفتابم.
جویبارم، موج بی تابم،
تا به چند اینگونه در یک دخمه بی پرواز ماندن؟
تا به چند اینگونه با صد نغمه بی آواز ماندن؟
شهپر ما آسمانی را به زیر چنگ پرواز بلندش داشت
آفتابی را به خواری در حریم ریشخندش داشت
گوش سنگین خدا از نغمه شیرین ما پر بود
زانوی نصف النهار از پایکوب پر غرور ما
چو بید از باد می لرزید
اینک آن آواز و پرواز بلند و این خموشی و زمینگیری؟
اینک آن همبستری با دختر خورشید
و این همخوابگی با مادر ظلمت
من هر گز سر به تسلیم خدایان هم نخواهم داد،
گردن من زیر بار کهکشان هم خم نمی گردد
زندگی یعنی تکاپو
زندگی یعنی هیاهو
زندگی یعنی شب نو، روز نو، اندیشه نو
زندگی یعنی غم نو، حسرت نو، پیشه نو
زندگی بایست سرشار از تکان و تازگی باشد
زندگی بایست در پیچ و خم راهش ز الوان حوادث رنگ بپذیرد
زندگی بایست یک دم "یک نفس حتی"
ز جنبش وا نماند.
گرچه این جنبش برای مقصدی بیهوده باشد.


زندگی همچنان آب است
آب اگر راکد بماند، چهره اش افسرده خواهد گشت
و بوی گند می گیرد.
در ملال آبگیرش غنچه لبخند می میرد.
آهوان عشق از آب گل آلودش نمی نوشند.
مرغکان شوق در آئینه تارش نمی جوشند.
من سر تسلیم بر درگاه هر دنیای نادیده فرو می آورم جز مرگ.
من ز مرگ از آن نمی ترسم که پایانیست بر طور یک آغاز.
بیم من از مرگ یک افسانه دلگیر بی آغاز و پایان است.
من سرودی را که عطری کهنه در گلبرگ الفاظش نهان باشد نمی خواهم.
من سرودی تازه خواهم خواند، کش گوش کسی نشنیده باشد.
من نمی خواهم به عشقی سالیان پایبند بودن
من نمی خواهم اسیر سحر یک لبخند بودن
من نه بتوانم شراب ناز از یک چشم نوشیدن
من نه بتوانم لبی را بارها با شوق بوسیدن
من تن تازه، لب تازه، شراب تازه، عشق تازه می خواهم.
قلب من با هر تپش یک آرمان تازه می خواهد.
سینه ام با هر نفس یک شوق، یا یک درد بی اندازه می خواهد
من زبانم لال- حتی یک خدا را سجده کردن، قرن ها او را پرستیدن، نمی خواهم.
من خدای تازه می خواهم
گرچه او با آتش ظلمش بسوزاند سراسر ملک هستی را
گرچه او رونق دهد آیین مطرود بت پرستی را
من به ناموس قرون بردگیها یاغیم
یاغیم من، یاغیم من. گو بگیرندم، بسوزندم
گو به دار آرزوهایم بیاویزند
گو بسنگ ناحق تکفیر
استخوان شعر عصیان قرونم را فرو کوبند
من از این پس یاغیم دیگر.

دکتر هوشنگ شفا


کلمات کلیدی:

نوشته شده توسط عرشیا رحمتی 90/12/6:: 1:50 عصر     |     () نظر

یاد بگذشته به دل ماند و دریغ

 

نیست یاری که مرا یاد کند

 

دیده ام خیره به ره ماند و نداد

 

نامه ای تا دل من شاد کند

 

خود ندانم چه خطائی کردم

 

که ز من رشته الفت بگسست

 

در دلش جائی اگر بود مرا

 

پس چرا دیده ز دیدارم بست

 

هر کجا می نگرم، باز هم اوست

 

که بچشمان ترم خیره شده

 

درد عشقست که با حسرت و سوز

 

بر دل پر شررم چیره شده

 

گفتم از دیده چو دورش سازم

 

بی گمان زودتر از دل برود

 

مرگ باید که مرا دریابد

 

ورنه دردیست که مشکل برود


کلمات کلیدی:

نوشته شده توسط عرشیا رحمتی 90/11/23:: 2:0 عصر     |     () نظر

   1   2   3   4   5      >