سفارش تبلیغ
صبا ویژن
[ و به فرزند خود حسن فرمود : ] کسى را به رزم خود مخواه و اگر تو را به رزم خواندند بپذیر ، چه آن که دیگرى را به رزم خواند ستمکار است ، و ستمکار شکست خورده و خوار . [نهج البلاغه]
راز دل در پس این پرده نگهدار ای اشک

 

رحم کن بر من واین دید? خونبار ای اشک


تو ز دل آمده ای راز مرا فاش مکن


حرمت خانه ازین بیش نگهدار ای اشک

گونه را آتش غلتان تو میسوازند

دیگر این گونه بدینگونه میازار ای اشک

رنگ خون بودی و از غصه چه بیرنگ شدی

من ندیدم دگری مثل تو غمخوار ای اشک

زینهمه گوهر تابا ن که به دامن ریزی

مانده ام از تو واز اینهمه ایثار ای اشک

من به صد خون جگر لایق رویَش گشتم

مهلتم ده به خدا- لحظه ی دیدار ای اشک

درد پنهان دلم بر رخ تب دار مکش

تا که آگه نشود از دلم اغیار ای اشک

شور رویایی شیرین شرر شعل? توست

بوالعجب!آتش وشوری وشکر بار ای اشک

علی اسرار دل خویش نگوید با کس

تا تویی بهر دلش محرم اسرار ای اشک

 


کلمات کلیدی:

نوشته شده توسط عرشیا رحمتی 90/11/23:: 1:56 عصر     |     () نظر

ای دل بازهم برای تومی نویسم

برای توکه با تو بودنم تنها دلیل بودن است

برای تو که بی توام در زندگی قراری نیست

برای تو که با تپشت می تپم وبا نفست نفس می کشم

برای تو که درقصر دلم برتخت نشسته ای

آری برای تو

بنشین وحکومت کن که محکم جایی داری

وهر روز هنگام شفق برلب ایوان بیا

و رقص دخترک خیال رادرباغ گل قصرت نظاره گر باش وببین که این دخترک باگیسوان بلند و چشمان دلفریب چگونه تو را می لرزاند

ببین با آن ترانه مست کننده اش چگونه تو را مست می کند

و آنگاه که تو دوان دوان به سویش می شتابی تااو را درآغوش کشی

ولبانش را چون غنچه ای برچینی اوسیمرغ افسانه هامی گردد

وآرام وسبک پرمیزند وازدستت می گریزد

می رود تا باغی دیگربیاید

ودرآن نغمه سرایی کند

وآنگاه تو بی جان برروی گلهای سپید وقرمزمی افتی

خسته ترازخسته ترینها

به هرسومی نگری چشمان اورامی بینی

به هرآوایی گوش می دهی صدای اورامی شنوی

خدایـا مراچه شده؟؟!!

هرروز در شفق به آن امید که اوراببینی

برلب ایوان می آیی و دوباره نیمه شب به سرای تنهایی خود بازمی گردی

دیگر رقص گلها هم تورانمی خنداند

دیگر نگاه عاشق شاپرکان هم درتولرزش ایجادنمی کند

تنهایک نگاه!

یک صدا!

وآنگاه که غمگین و افسرده دربسترآرمیده ای

ونمی خواهی چشم به دنیای اطراف بگشایی نغمه ای آشکارتورابیدارمی کند

دیگروقت نشستن نیست

برخیزو برو

آری اوآمده اودوباره بازگشته

برمی خیزی ودوان به سوی ایـوان می روی اورا می بینی

چون روز اول زیباودلفریب ونغمه خوان

این باراوست که به نظاره جسم بی جان توایستاده

اوست که برق مرواریدچشمانت رامی بیند و می لرزد و توان پریدن ندارد

آنقدرنگاهش کن تا جذبت شود وبه سویت بیاید

وبعد....دخترک زیبا

دوان دوان ازپله های قصربالامی آمد

در حالیکه خرمن گیسوانش با آهنگ تپش قلبش برروی شانه هایش به رقص آمده بودند

چشمان دلفـریبش بـامـرواریــد اشکش همچون گوهری مـی درخشــیـد

و من آرام به کـناری ایستاده و او رانظاره می کردم

دیگرتاب نیاوردم

دویدم واورا درآغـوش کـشـیـدم

وفرودآمدنش رادرفـرودگاه دلـم تبریک گفتم.

 


کلمات کلیدی:

نوشته شده توسط عرشیا رحمتی 90/11/23:: 1:56 عصر     |     () نظر

یک شبی مجنون نمازش را شکست

 

بی وضو در کوچه لیلا نشست

 

عشق آن شب مست مستش کرده بود

فارغ از جام الستش کرده بود

سجده ای زد بر لب درگاه او

پر زلیلا شد دل پر آه او

گفت یا رب از چه خوارم کرده ای

بر صلیب عشق دارم کرده ای

جام لیلا را به دستم داده ای

وندر این بازی شکستم داده ای

نشتر عشقش به جانم می زنی

دردم از لیلاست آنم می زنی

خسته ام زین عشق، دل خونم مکن

من که مجنونم تو مجنونم مکن

مرد این بازیچه دیگر نیستم

این تو و لیلای تو ... من نیستم

گفت: ای دیوانه لیلایت منم

در رگ پیدا و پنهانت منم

سال ها با جور لیلا ساختی

من کنارت بودم و نشناختی

عشق لیلا در دلت انداختم

صد قمار عشق یک جا باختم

کردمت آوارهء صحرا نشد

گفتم عاقل می شوی اما نشد

سوختم در حسرت یک یا ربت

غیر لیلا برنیامد از لبت

روز و شب او را صدا کردی ولی

دیدم امشب با منی گفتم بلی

مطمئن بودم به من سرمیزنی

در حریم خانه ام در میزنی

حال این لیلا که خوارت کرده بود

درس عشقش بیقرارت کرده بود

مرد راهش باش تا شاهت کنم

صد چو لیلا کشته در راهت کنم.

 

 


کلمات کلیدی:

نوشته شده توسط عرشیا رحمتی 90/11/23:: 1:55 عصر     |     () نظر

اگر خداوند برای لحظه ای فراموش می کرد که من عروسکی کهنه ام و قطعه کوچکی زندگی به من ارزانی می‌داشت،                                   

شاید همه آنچه را که به ذهنم می رسید را بیان نمی‌‌داشتم، بلکه به همه چیزهائی که بیان می‌کردم فکر می کردم.

اعتبار همه چیز در نظر من، نه در ارزش آنها که در معنای نهفته آنهاست.
کمتر می‌خوابیدم و دیوانه‌وار رویا می دیدم، چرا که می‌دانستم هر دقیقه‌ای که چشمهایمان را برهم می‌گذاریم ?

 شصت ثانیه نور را از کف می‌دهیم. شصت ثانیه روشنایی

هنگامی که دیگران می‌ایستند ? من قدم برمی‌داشتم و هنگامی که دیگران می‌خوابیدند بیدار می ماندم.

هنگامی که دیگران لب به سخن می‌گشودند? گوش فرا می‌دادم و بعد هم از خوردن یک بستنی شکلاتی چه حظّی که نمی بردم 
اگر خداوند ذره‌ای زندگی به من عطا می‌کرد? جامه‌ای ساده به تن می کردم.

 نخست به خورشید خیره می شدم و کالبدم و سپس روحم را عریان می‌ساختم.
خداوندا?اگر دل در سینه ام همچنان می تپید تمامی تنفرم رابرتکه یخی می‌نگاشتم وسپس طلوع خورشیدت را انتظار می کشیدم.
روی ستارگان با رویاهای "وان گوگ" وار ? شعر "بندیتی”(*) را نقاشی می کردم و با صدای دلنشین "سرات"(**) ترانه عاشقانه‌ای به ماه پیشکش می‌کردم .

 با اشکهایم گلهای سرخ را آبیاری می کردم تا زخم خارهایشان و بوسه گلبرگ ها‌یشان در اعماق جانم ریشه زند.
خدواوندا ?اگر تکه‌ای زندگی می‌داشتم ? نمی‌گذاشتم حتی یک روز از آن سپری شود بی‌آنکه

 به مردمانی که دوستشان دارم ? نگویم که «عاشقتتان هستم» آن گونه که به همه مردان و زنان می‌باوراندم که قلبم در اسارت (یا سیطره )محبت آنهاست .
اگر خداوند فقط و فقط تکه‌ای زندگی در دستان من میگذارد ? در سایه‌سار عشق می‌آرمیدم. به انسانها نشان می دادم که در اشتباهند

 که گمان کنند وقتی پیر شدند دیگر نمی توانند دلدادگی کنند و عاشق باشند.
آه خدایا! آنها نمی دانند زمانی پیر خواهند شد که دیگر نتوانند عاشق شوند

به هر کودکی دو بال هدیه می دادم ? رهایشان می کردم تا خود بال گشودن و پرواز را بیاموزند.

 به پیران می‌آموزاندم که مرگ نه با سالخوردگی که با نسیان از راه می‌رسد.

 آه انسانها، از شما چه بسیار چیزها که آموخته‌ام.

من یاد گرفته‌ام که همه می‌خواهند درقله کوه زندگی کنند ?

بی آنکه به خوشبختی آرمیده در کف دست خود نگاهی انداخته باشند.

چه نیک آموخته‌ام که وقتی نوزاد برای نخستین بار مشت کوچکش را به دورانگشت زمخت پدر میفشارد

? او را برای همیشه به دام خود انداخته است.

 دریافته ام که یک انسان تنها زمانی حق دارد به انسانی دیگر از بالا به پائین چشم بدوزد که ناگزیر است

او را یاری رساند تا روی پای خود بایستد

من از شما بسی چیزها آموخته ام و اما چه حاصل? که وقتی اینها را در چمدانم می‌گذارم که در بستر مرگ خواهم بود


کلمات کلیدی:

نوشته شده توسط عرشیا رحمتی 90/11/23:: 1:53 عصر     |     () نظر

گاهی   چه غریبانه روزهای تلخ را سر می کنم

گاهی اوقات چه غریبم

گاهی چه دلتنگی رویم فشار می اورد

گاهی اوقات چه دلتنگم

چه دلگیرم

چه غمگینم از بی تو بودن

چقدر سخته بی چشمانت

بی دستانت

بی نگاهت و

بی اغوشت سر کردن

عشق سکوتی بین من وتوست

عشق سکوت پر از حرف است

حرفهای ناگفته بین ما...

دلم میخواست مانند پرنده ای بی پروا

در کنارت اوج بگیرم

ای کاش زودتر

برسد ان روز

که در اغوش هم عاشقانه ارام گیریم...

ای کاش برسد...

دوستت دارممممممممممممممممممممممممممممممممممممممممممممممممممممممممممممممممممممم

 


کلمات کلیدی:

نوشته شده توسط عرشیا رحمتی 90/11/23:: 1:52 عصر     |     () نظر

<      1   2   3   4   5      >